تا دید دست مو پشتم قایم کردم، روشو برگردوند. این جا بود که به خودم گفتم «یه چیزی بگو!». ولی ترسیدم کار خراب شه. واسه همین معطلش نکردم، رفتم جلو و چاقو رو تا دسته فرو کردم تو شکمش. صدایی نداد. همون جور، دست رو شیکم، افتاد اون جا... از اون روز به این ور، دربه دری هام شروع شد... دیگه هیچ زنی از من حامله نمی شه. با هم.ن یه بچه ای که مرد، بچه های دیگه ه...