در این شب های مهتابی،که می گردممیان بیشه های سبز گیلان با دل بی تاب،- خیالم می برد شاید -و می بینم چه شاد و زنده و زیباست؛الا، دریاب! - می گویم به دل-بی تاب من! دریاب.در این مهتاب شبهای خیال انگیز،مرا..
زندگی کم نیستند کسانیکه نان غم خستگان میخورند و بازطلبکار طعنه خویشاند به گندم بی گناه.و نیز بسیارند کسانیکه غم نان درماندهگان دارند و بازبدهکار باور باراناند به قحطسال این روزگار...
یاسها را به نخ میکشدناوک چابک سوزنمساعتی بعد گل میدمدژان گلوبند بر گردنموان حریر تن از وی پدیدآن خیال آفرین سپیدیاد ایام دیرینه رابر سر و دوش میافکنمکیستم، کسیتم، کیستم پیش آیینه میایستمپای تا سر..