کارگرانْ سرگرمِ بیختنِ نورند
درودگران با میخ شب
واپسینثانیهها و واپسیننفسها را به هم میپیوندند
هزاران پیکرتراش کور
بدون دیدن نور
به ستایش روشنایی برخاستهاند
بدون دیدن شب
به تراش تاریکی نش..
از همان روز که چشم به جهان گشودم
فقط یک چیز یاد گرفتم:
پُل ساختن در جهان، تا میتوانم، و هرچه بیشتر بهتر
در روشنایی صبح
پلی بر فاصلۀ کوتاه میان دو ساختمان میزنم
پلی میسازم که قلبها را به هم پی..
از زاغههای ننگِ تاریخ ستم
من باز برمیخیزم
از دردهای ریشهدار مردمم
من باز برمیخیزم
سیاه اقیانوسیام، موّاج و پهن
گاهی فرا و گاهی فرو در میکشم، توفنده لحن
آری، برمیخیزم
«مایا آنجلو»..
به یاد میآورمت همانطور که در پاییز گذشته بودیکلاه طوسی و دلی آرامبا جنگ شعلههای گرگ و میش در چشمهایتو برگهای افتاده در زلال روحتپیچیده به بازوانم همچون تاکبرگها همه صدای تو بودند، آهسته و آرامش ..
راه و رسم زندگی همین استمادرم این را گفتو مرا که اشک می ریختمبه سینه اش فشردبه گل و گیاهی فکر کن کههر سال در باغچهای میکاریآنها به تو میآموزندکه آدمها همباید بپژمرندفروریزندریشه کنندبرخیزندتا این..
سرودههای ماریا سایمنانزوایم را دوست دارمهمین خرقه که بر دوش کشیدهاماز هنگام که از کیسهی زهدان بریده شدمهمان که تا سالخوردگی خواهم پوشید.حجابی است هم غنی و هم ظریفهمین کفن با دندانهی روحاین میان پر..
باران به باد گفت،«تو پیش بران و من تیرباران میکنم»و هردو باغچه باغ را چنان کوبیدندکه گلها به زانو در آمدند،و خسته و کوفته فرو خفتند... گرچه نمردند.می میدانم که گلها چه احساسی داشتند...