یک روز، مهمان ناغافل مثل مور و ملخ ریخت سر ما. آقاجانم خانه نبود. دست مان هم تنگ. مادرجان می خواست آبروداری کند. گفت بروم از خانه ی همسایه سیب زمینی و پیاز بگیرم برای ناهار. نمی رفتم. گُر گرفته بودم از خجالت. به هر جان کندن راهی شدم. در زدم. خانم تهرانی که معلم دبستان دخترانه بود در را به رویم باز کرد. (خانم حسینی چون از تهران آمده بود او را خا...