«تو درخت لیمو، من درخت سپیده دم» مجموعه ی ۵۹ شعر است از الهام اسلامی؛ شاعر مستعد و جوانی که زندگی فرصت بالندگی بیشتری نداد . اغلب شاعران به خصوص آنها که در حوزه شعر سپید و با اتکا به سنت ساده نویسی در شعر فعال هستند پس از مجموعه های اول و دوم خودشان است که رفته رفته راه و زبان خود را پیدا می کنند و مهیا می شوند برای بالندگی و گام برداشتن در مسیر شعری خود. الهام اسلامی نیز پس از تجربه کردن در گونه های مختلف شعر سپید با عنایت به شیوه ساده نویسی در شعر در مسیر رسیدن بهشعری خاص خود بود که متاسفانه زمان آن را نیافت.
جدایی آن قدر سخت نبود
که نتوانیم شعری بگوییم
یا گرسنگی را از یاد ببریم
چه قدر وحشتناک است
که جدایی
زیاد هم سخت نیست.
«شعرهای الهامِ اسلامی»
بعضی شعرها سادهاند. صاف و سرراست. مضمونها، واژهها و تصویرهایشان ملموس اند و از اتفاقهای روزمره و تلخ و شیرینِ زندگیِ شاعر نشاندارند. و البته هنر شاعر در آن است که این روزمرگیها و محسوسات را با مفاهیمِ ازلی_ ابدی پیوندبزند و لباسی شاعرانه بپوشاند. و همین نکته رمزِ موفقیتِ شاعرانِ سهلِممتنعگو است. رفتاری که برخی از شاعرانِ گذشته نیز با آناتِ زندگی در شعرشان داشتند.
زندهیاد الهامِ اسلامی (۱۳۹۰_۱۳۶۲) بسیار «جوان افتاد». همین یک مجموعهای که البته پساز درگذشتش منتشر شده، نشانمیدهد، در همان مرحلهٔ نخست، از آزمونِ سختِ شعر سربلند بیرون آمدهاست.
شعرهای مجموعهٔ «تو درختِ لیمو، من درختِ سپیدهدم» (مروارید، ۱۳۹۲)، حاویِ قطعاتِ کوتاه و بلند و چند شعرِ محاورهای سپید است. شاعر از زندگی، خانواده، عشق و جنگ و مرگ سخن گفته و البته طنزی گاه تلخ اما مطبوع و ملموس، بر سراسرِ شعرش سایهانداختهاست.
در این قطعه چه زیبا از آن «واقعه» سخنگفته:
«سرم گرمِ زندگی بود/ که یهو تموم شد/ مثّه تمومشدنِ کیسهٔ برنج/ یا روغنِنباتی» (۲۱).
شاعر مشبهٌبهی تازه جسته که همهٔ ما شاید هرروز به آن نگاهمیکنیم اما نمیبینیمش. یا این تصویرِ ناب: «با ترس به دنیا آمدم/ همهٔ عمرم را ترسیدم/ چون سطلی که در چاه فرومیرود» (۵۷).
این شوخیِ تلخ که از آیندهنگریِ شاعری بینوا حکایتدارد نیز خواندنی است: «اینم یهجورشه/ من شعر میگم/ پولش میره تو جیبِ ناشر/ البته معروف نشدم/ ولی خُب/ آدم باید حواسش به آینده باشه» (۲۲).
اسلامی از جنگ و وطن نیز شعرها سروده که برخیشان تازه و باطراوت اند:
«نه همسرم بودی/ و نه حتی پسرم/ پس چرا اینگونه برایت گریستم؟/ وطن!» (۵۱)؛ که شاعر ضمنِ اشارهای هنرمندانه به عمقِ رابطهاش با همسر و فرزند، از حسِّ مبهم اما عمیقِ خود نسبتبه وطن نیز سخنگفتهاست. اما شاهبیتِ این دفتر بهگمانم قطعهای است کوتاه دربابِ ناگزیری جنگ از نگاهِ سربازی جانباخته: «دلِ خوشی از جنگ نداشتیم/ نه من/ و نه سربازی که مرا کشتهبود» (۴۰)؛ (که کاش شاعر بهجای «کشتهبود» میگفت «کشت»).
این حکایتِ کوتاه از عبید زاکانی که مضمونی نزدیک به مضمونِ شعرِ اسلامی دارد نیز خشونتِ ناگزیرِ جنگ را از نگاهِ سربازی صلحجو برملامیسازد: «سربازی را گفتند چرا به جنگ بیروننروی؟ گفت بهخدا سوگند که من یکتن از دشمنانم را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند؛ پس دشمنی از ما چون صورتبندد؟» (کلیات، بهکوششِ استاد پرویزِ اتابکی، کتابفروشیِ زوّار، ۱۳۴۳، ص۲۵۱).