(از متن کتاب) امشب خیال دارم با ملوس درددل کنم. چند شبی است که این خیال را دارم امّا نشده بود. امّا امشب باید بشود. هر طور هست بشود. امشب میخواهم رازی را فاش کنم که چند سال است مثل بختک روی سینهام ..
یک روز، مهمان ناغافل مثل مور و ملخ ریخت سر ما. آقاجانم خانه نبود.
دست مان هم تنگ. مادرجان می خواست آبروداری کند. گفت بروم از خانه ی همسایه سیب زمینی
و پیاز بگیرم برای ناهار. نمی رفتم. گُر گرفته بودم..