این داستان برداشتی از
مجموعه ی یادداشت های روزنوشتی است که در طول هشت سال تقریباً بدون وقفه نوشته شده
و لحظه لحظه ی یک ارتباط پرشور را ثبت کرده است. رؤیاهایت را می بوسم را می توان
رمانی مستقل و کامل در نظر گرفت که تکه ای از یک زندگی پرفرازونشیب را با لحنی
ساده به تصویر می کشد. کل این کتاب محملی برای ثبت و انتقال نگاه نوستالژیک
نویسنده به گذشته ای است که اکنون بس دور از ذهن و رؤیاگونه به نظر می رسد، اما
دست کم دو نفر در این دنیای بزرگ اطمینان دارند که هر واژه و هر جمله ای از این
داستان، تا مغز استخوان واقعی است. دو نفر که زمانی یک نفر بودند و حالا چهار نفر
شده اند...
اولین
باری که برام هدیه گرفتی رو خوب یادمه. بدجنسی کرده بودی. توی خونه بودم و یکهو پیک موتوری
برایم یه کیسه پر از کتاب آورد. باور نمی کردم. روزای قبل از بهار بود. روزای آخر
اسفند. همه تکاپوی خرید عید داشتن و من با خلوتم و حضور تو جور دیگه ای به استقبال
بهار می رفتم. صفحه ی اول همه ی کتابا دست خط تو بود. برام توی هر کدوم یه جمله ی
عاشقانه نوشته بودی.