بچه که مُرد مادرم خُرد شد نه یک دفعه بلکه تکه به تکه مثل بشقاب هایی که یکی پس از دیگری از قفسه سقوط می کنند و خُرد می شوند. هرگز نفهمیدم چه موقع اتفاق می افتد به این ترتیب تمام مدت در حالت انتظار عصبی و بی قرار بودم.
پدرم به شیوه ی متفاوتی خُرد می شد. او سعی می کرد اوضاع را روبه راه کند. اما اوضاع طوری بود که انگار می دوید تا چیزها را پیش از سقوط در هوا بگیرد منتها همه چیز سقوط می کرد پیش از اینکه بتواند آن ها را بگیرد. (از متن کتاب)