ای آفریدگار !من آرزوی یک تن دارمتا مشعلی بر آورد از دلیا آفتابی از جگر خویشو آن را چراغ این شب بیروشنی کند....من آرزوی یک تن دارمتا چشمش از زلال غم آلود آسمانچیزی به غیر از اشک بجوید:چیزی شبیه گوهر ش..
با چشمهای زردپاییز در ایوان خانه نشسته بودو من پرندگانی پیر فکر میکردمکه دیگر هیچ کوچیاز مرگ دورشان نخواهد کردبه اینکهتنها چند پلهایمدر فاصلهی دو پاگردو نبض دستهایمتیک تاک بمبیستکه زمان انفجارش ..