ای آفریدگار !من آرزوی یک تن دارمتا مشعلی بر آورد از دلیا آفتابی از جگر خویشو آن را چراغ این شب بیروشنی کند....من آرزوی یک تن دارمتا چشمش از زلال غم آلود آسمانچیزی به غیر از اشک بجوید:چیزی شبیه گوهر ش..
زان پس، شبان تیره بیمهتابمنقار غم به خاک نمالیدمچون نور آرزو به دلم تابیددر آرزوی صبح، ننالیدماین دست گرم، دست تو بودای عشق!دست تو بود و آتش جاویدتمن مرغ کور جنگل شب بودمبینا شدم به سرمه خورشیدت!..