داستان تلاش چند جوان برای کار کردن در حیطه ی ادبیات و هنر است. داستان تلاش ها رفاقت ها عشق ها. رویابین بودند و جهان زیر پایشان بود چشمان شان بیقرار آینده در جهانی که جای امنی نبود. به یکدیگر پناه بردند تا جنگ با زندگی را نبازند. اما جهان قوی تر بود و بی رحم تر. درهم شکستن حلقه ی اتحاد چند جوان خوش خیال برایش هیچ کاری نداشت. زندگی می تواند همه چیز را از تو بگیرد و در مقابل هیچ چیزی ندهد این همیشه یادت باشد. داستان زنی که در قسمت اشیای گمشده پیدا شد از همین جاها آغاز شد.
مثل کسی که چشم بسته هم سوراخ و سنبه های خانه اش را بلد است تمام پیچ و واپیچ های آن دریا را بلد بودم. شناکنان از بین دلفین های صورتی گذشتم از تنگنای آن سنگ سفید لیز و صیقلی رد شدم و به خانه رسیدم خانه ای زیر آب. همه ی شما روی صندلی هایتان روزنامه به دست نشسته بودید و با لبخندی از سر مهربانی و آسودگی خاطر برایم دست تکان می دادید. در آب غوطه ور بودم شمرده شمرده نفس می کشیدم و می دانستم این همان پایانی است که همیشه در انتظارش بودم. (از متن کتاب)