بیش از سی سال است که در خیابان ولیعصر زندگی میکنیم، نبش کوچهی شهید افتخاری، پلاک دوازده به علاوهی یک. معمولا پنجرهها را بسته نگه میداریم تا سروصدای آلوده به دود ماشین و تَلَقّ و تولوقِ ترافیک و تعفّن بیماریزای جویبار لجن گرفته دخلمان را نیاورد، ولی به هر تقدیر هفتهای یک بار خانم کلیدارزاده از کارمندان اسبق کاخ سعدآباد برای گردگیری میآید. پریروز تا ساعت سه بعدازظهر کار کرد و دستمزد سه برابر شدهی پس از گرانی را گرفت و رفت. قتی همسرم به خانه برگشت پرسید غذای گربهها را دادهام به خانم نظافتچی تا کنار کوچه بگذارد؟... یادم رفته بود. گفت از توی یخچال برش دارم و برای گربههای سیریناپذیر هممحلیمان ببرم. در کار حلِ مشکلات جدول متقاطع سر در جیب تفکر فرو برده بودم و حال و حوصلهی حرکت نداشتم. با این که به «زود باش! زود باش!»ها و «صبر کن! صبر کن!»های یکدیگر عادت کردهایم ولی صدای مخملیِ خانم وقتی شروع به خشدار شدن میکند شتابزده کوتاه میآیم!
پلاستیک گربهها در دست، از در خانه بیرون آمدم. کنار دیوار روبهرو، گربهها کیسهی زباله را دریده آت آشغال را پراکنده ساخته بودند و مشغول. لحظهای به فکر افتادم بگردم گربههای مستحق پیدا کنم، اینان که آشکار و پنهان دست و دهان در سفرهی گستردهای دارند... چپ و راست خود را برانداز کردم. ناگهان گروه گربههای سورچران – که اغلبشان گردنکلفت هم بودند- مثل برق و باد پا به فرار گذاشتند... عجب، نه کسی سنگی پرتاب کرده بود و نه حتی پِخ و پیشتهای! چه شد؟ چرا صحنه را خالی کردند؟ جلوتر رفتم. در منتهیالیه لبهی پلِ به رویِ جویِ منبع کثافتِ کوچه، موش درشتی را دیدم تقریباً همهیکل و تحقیقاً همآورد گربهها، با چشمانی شرربار، نیش مهاجم خود را باز کرده، دندانهای تهدیدآمیزش را به رخ کشیده و آمادهی حمله! میگویند سه چهار سالی است که این موشهای کمینکرده در گنداب به درندگانی زندهخوار تبدیل شدهاند. معاذالله...»