شب میآیدبا دستهایی کههمدیگر را عاشقندشب میآیدبرگشتن و خورشید را زخمی دیدن همیشگیستسادهتر از همیشه بگریز وگریه کنبجویستارهای را که مهربانترحلق آویز میکندکه برای جدایی ازین ماهباید بهانه داشت...
حسرت همیشگیحرفهای ما هنوز ناتمام...تا نگاه میکنی:وقت رفتن استباز هم همان حکایت همیشگی!پیش از آنکه باخبر شویلحظهی عزیمت تو ناگزیر میشودآی...ای دریغ و حسرت همیشگی!ناگهانچقدر زوددیر میشود!..