تو میگریزی و من در غبار رویاهاهزار پنجره را بیشکوه میبندمبه باغ سبز نوید تو میسپارم خویشهزار وسوسه را در ستوه میبندمتو میگریزی و پیوند روزهای درازمرا چو قافله سنگ و سرب میگذارددرنگ لحظه سنگین ا..
شب میآیدبا دستهایی کههمدیگر را عاشقندشب میآیدبرگشتن و خورشید را زخمی دیدن همیشگیستسادهتر از همیشه بگریز وگریه کنبجویستارهای را که مهربانترحلق آویز میکندکه برای جدایی ازین ماهباید بهانه داشت...
آی آدمها که بر ساحل نسته شاد و خندانید!یک نفر در آب دارد می سپارد جان.یک نفر دارد که دست و پای دائم می زندروی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید...