حسرت همیشگیحرفهای ما هنوز ناتمام...تا نگاه میکنی:وقت رفتن استباز هم همان حکایت همیشگی!پیش از آنکه باخبر شویلحظهی عزیمت تو ناگزیر میشودآی...ای دریغ و حسرت همیشگی!ناگهانچقدر زوددیر میشود!..
به ساحل برگردقلعهای بساز تا نگهبانش شومبگذار آفتاب بر تنت بتابد آنقدر که دوباره صحرای من شوی و تنت از بیتابی ترک بخورد میبینمت لبهی تخت نشستهایمیتوانم نفس بکشم اما پشتم درد میکندچیزی در س..