گفت میرودهمهچیز را درست کندبرگرددوقتی آمددیگر چیزی نمانده بودعقربهها دیوار را نشان میدادنددیوار پنجره را نشان میدادو پنجرهآدمهایی که میرفتندچیزی را درست کنند برگردند...
درختکه ریشههایش را فراموش کنددر خودش به راه میافتدتا همین شومینهومنکه تنها در تو میتوانستمبه راه بیفتمتا انتها برومدارد از درونزغال زغال به انزوایم اضافه میشود..
باز هم نیامد؛اما،ما، بر سر قرار خیالی خویش،به انتظاری بیهوده نشستیم،به «پوچی» و «نومیدی» نهیب زدیمتا جاییکه،حتی با مسخره بازیها و کارهای «بیهوده»،به جنگ «پوچی» و «بیهودگی» رفتیم!..
آه،
لیلابان
تمام جنگهای جهان
از آغاز تا امشب
در من اتفاق افتاده است
و امشب
به تعداد تمام شهیدان جهان
دارم شهید میشوم
یک لحظه چشمهایت را
باز کن و ببند
تا روی پلکهای تو
تشییع ب..