تو را به واژهها میشناسندمرا به سکوتتو را به عمارتهاییبا بامهای بلندو پنجرههای آفتابیو مرا به ستونهای فروریختهو تکهسنگهای بیچهرهمن در جستوجوی تواز هرچه نشانی از تو داشتگذشتم..
من خود خورشیدم از آیینهداران نیستمماهتاب کاسهلیس مهر تابان نیستممخمل خاکستری پوشیده خورشیدم، ولیوامدار هیمه سرد زمستان نیستمقصه دربهدریهای مرا از من بپرس!بی سروسامانم، اما نه، پریشان نیستم...باخت..
روز بگذشته خیالست که از نو آیدفرصت رفته محالست که از سر گرددکشتزار دل تو کوش که تا سبز شودپیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گرددزندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرشنیست امید که همواره نفس برگردد....
ملیحه می پرسدقورباغهها که این همه قوری قور می کنندحتما حرفی برای گفتن دارنداگر زبان آنها را میفهمیدیممحیط زیست، نیست نمی شدمی گویم قوری در ترکی یعنی خشکقوری قوری قور قور یعنی ای بشر احمق غافل، عجله..
دستی به سوی خودم دراز میكنمشبیه شاخهی انجیری كه در انزوای دامنهمیخواهد كوه را در آغوش بگیرددستی به سوی خودم دراز میكنمو به یاد میآورم موجهر آنچه با خود آورده را بازمیگرداندتو بگواز آخرین با..
از اینجا گذشتهایاین شیشههای سرخخردشده در گلوی مناین انحنای ناکوک جادهکه بر آواز زمستانباریده استرد پای توستاز اینجا گذشتهای هزاران سال پرپر شده در آواز منسپیدباریده بر این انحنااما نپوشانده استبا..