ترا من چشم در راهمشباهنگامکه میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهیوزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛ترا من چشم در راهم.شباهنگام، درآندم ک بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند؛در آن نوبت که بندد دست ن..
شعری هستم که جایی را نمیبیندمثل آیههای کتاب مقدس در بیزانساز جسمم نان ساختهانداز خونم شرابو از باقیمانده روحم، تن*دستم را گرفتهام به واژههانردههایی که نمیگذارندسقوط کنم..
جاده یعنی سفر سوی شهری که باید از آنجا سفر کردجاده یک انزوای موربجاده یک امتداد غم آلودجاده یعنی غروبی که باید در آن خستگی را تکاندجاده تصویر مغشوش آرامش خانهها در دل باغهاجاده یعنی سخن با درخت و در..