نمیدانست- یا نمی توانست باور کند- که روزیخورشید فراموش شده، میدمیدطاقچههای برف، میپوسیدنددانهها از خواب میپریدندذرههای کوچک زندگیدر نارنجیها و سبزهای روشن می درخشیدندکسی او را از سایهاش میش..
درختکه ریشههایش را فراموش کنددر خودش به راه میافتدتا همین شومینهومنکه تنها در تو میتوانستمبه راه بیفتمتا انتها برومدارد از درونزغال زغال به انزوایم اضافه میشود..