تلفن تماس ۶۶۴۰۰۸۶۶-۰۲۱
سبد خرید شما خالی است!
فرو افتادمبا فصلی که از خزانبرخاسته بودآنگاه که شاخهای آن نفیردر من میدمیدو دستهام در نیایش خاکگره می خوردرنج را زدودم از خارچرا کهاندوهان رنج رستنی بودمن از رنجهایم بزرگتر شدم..
می خواهندسرم را اجاره کنندمنظرهای داردرو به تو..
من به اندازه ی همه ی سنگ ریزه هاییکه در کنار همه ی ریل های جهان خوابیده اندرؤیای آمدنت را می بینم ..
انباشت رنجدر انگشتهاانباشت زخمدر استخوانبه خانه بر میگردیم آیاهنگامی که شعمدانی کوچکچشم انتظارمان است؟..
مینشینمچون گنجشکی بیقراربر شاخهی سپید صبوریکی میرسد بهار؟کی سبز میشود، آیین اعتماد؟یا ذوب میشود اینتردید منجمد؟لبهای سرد من،کی خواند این کلام:«ای روشن سترگ، خورشید من، سلام!»..
پنبه آغشته به مرهم کلماتمنتظرت هستمبنشینو زخمهایت را نشانم بده..
هزاران بار هم که بمیری ... یک قطره خون از هیچ تلوزیونی نیمی رود ... ما آرام نشسته ایم ... و با هر مرگ ... تنها وفقه ای کوتاه میان شام مان می افتد...
وقتی نیستیحجم بزرگی از شب را سر می کشمتا تاریکی را در آغوشمآرام کنممن لبخند آبها را می نوشمتا لبانی سرخ رابه زمین ببخشم..