شیرسنگی به پای شکسته اش نگاه می کندو از بلوط هاسه چیز مانده استسنجاب بی بلوطزاگرس بی بلوطو منکه صدای گنجشک در می آورمبرای خاکستر شاخه هاصدای رودبرای خاک..
من خود خورشیدم از آیینهداران نیستمماهتاب کاسهلیس مهر تابان نیستممخمل خاکستری پوشیده خورشیدم، ولیوامدار هیمه سرد زمستان نیستمقصه دربهدریهای مرا از من بپرس!بی سروسامانم، اما نه، پریشان نیستم...باخت..
روز بگذشته خیالست که از نو آیدفرصت رفته محالست که از سر گرددکشتزار دل تو کوش که تا سبز شودپیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گرددزندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرشنیست امید که همواره نفس برگردد.....
روز بگذشته خیالست که از نو آیدفرصت رفته محالست که از سر گرددکشتزار دل تو کوش که تا سبز شودپیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گرددزندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرشنیست امید که همواره نفس برگردد....
به کوشش بهروز جلالی پندریروز بگذشته خیالست که از نو آیدفرصت رفته محالست که از سر گرددکشتزار دل تو کوش که تا سبز شودپیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گرددزندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرشنیست امید که همواره ن..