ترا من چشم در راهمشباهنگامکه میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهیوزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛ترا من چشم در راهم.شباهنگام، درآندم ک بر جا درهها چون مردهماران خفتگانند؛در آن نوبت که بندد دست ن..
شعری هستم که جایی را نمیبیندمثل آیههای کتاب مقدس در بیزانساز جسمم نان ساختهانداز خونم شرابو از باقیمانده روحم، تن*دستم را گرفتهام به واژههانردههایی که نمیگذارندسقوط کنم..
ای بهار همچنان تا جاودان در راه!همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.هرگز و هرگزبر بیابان غربت منمنگر و منگر.سایه نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر.بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو،تکمه س..