فرو افتادمبا فصلی که از خزانبرخاسته بودآنگاه که شاخهای آن نفیردر من میدمیدو دستهام در نیایش خاکگره می خوردرنج را زدودم از خارچرا کهاندوهان رنج رستنی بودمن از رنجهایم بزرگتر شدم..
باران هنوز میباریدگوشههای چتر شکسته بوداریبِ تندِ آباز حجمِ تنهاییامبه سوی جاذبههای خیسِ لایههای زمین فرو میرفتو ماهدر ذهن پریشانِ آسمانتصویرِ مات و منجمدی داشتمثلِ سنجاقک بیجانِ لاغری که آن رو..
از مطرودهاییاز من هااز ث ، ضاد، ظاحرفهایی که به ندرتندحرفهایی گوشهگیرحرفهایی مثل تکبرف سالتکباران بیابان.صدایی زنگداراز نزدیکی رویهی زبان به پیشکام.....